حالا که نوبت به تلخ ها رسید منم یه دونه تلخ که وقتی به یادش میوفتم تموم بدنم میلرزه رو براتون میگم
من ابتدایی بودم و داداشم دبیرستان بود

با هم کشتی گرفتیم و ناگهان داداشم منو از جام بلند کرد و محکم کوبید زمین ( البته من هی به داداشم اصرار میکردم که بیا کشتی بگیریم و فک نکنید که داداشم ادم بدیه)
من در اون لحظه با پشت خوردم زمین وبه مدت 5 ثانیه نفسم قطع شد
همون 5 ثانیه واسم یک ساعت گذشت
مرگ رو داشتم احساس میکردم و نمیتونستم حرف بزنم که ناگهان خوب شدم ونفسم برگشت
واقعا فاصله ی زندگی تا مرگ یک نفسه
من خودم هر بار که به یاد اون قضیه میفتم خدا رو شکر میکنم که منو زنده نگه داشت
قدر نفسهاتونو بدونید