اينجا كسي محرم نيست ناصرخان
1 - سال پرفراز و نشيب 90 روزهاي واپسينش را ميگذراند و به تدريج به پايان راه نزديك ميشود. بيگمان يكي از بزرگترين حوادث اين سال، در گذشت تاثربار ناصر حجازي بود؛ اسطورهاي كه در اولين روزهاي خردادماه جاري رخت اين دنيا را از تن به در كرد و جامه جاودانگي پوشيد. ضربالمثلها ضمانت ميدهند كه در دل ماندن آدمها، فقط منحصر به همان دوراني است كه در ديدهها جايي براي خودشان دارند؛ اما ستارههاي حقيقي، ميتوانند هرحكم معتبري را نسخ كنند. حالا اين ناصر حجازي است كه عليه ادبيات بيوفايي طغيان كرده است. 9 ماه بعد از بدرود دردناك اسطوره، هنوز خيليها دلتنگش هستند و نجابت چشمانش را به خاطر دارند. همين كه آدمهاي شهر ما در آخرين نفسهاي اسفند خاكستري، به اولين نوروز بدون ناصر فكر ميكنند، خودش گواه خوبي است بر اينكه مردم، فرزندان واقعيشان را از ياد نميبرند. آنها كه مثل مردم زندگي كنند، از تبار آنها باشند و دل به دغدغههاي آنان بسپارند، حيات ابدي خودشان را تضمين كردهاند؛ زندگاني شكوهمندي كه نه تنها به دورههاي چهارساله مسووليت و خدمت(!) مقيد نيست، بلكه حتي پس از مرگ هم ميتواند ادامه پيدا كند. ناصر حجازي يكي از همين مردان است؛ اويي كه همسرش همين چند روز پيش ميگفت هنوز هر روز حدود 500 پيام كوتاه با مضمون شكايت و درددل براي موبايلش ارسال ميشود.
2 - تريبون «اعتراض» هنوز خاموش نشده است. آنها كه اين روزها دل نوشتههايشان را تايپ ميكنند و بيتوقع و بيتكلف براي ناصرخان ميفرستند، به آخر خط رسيدهاند و طعم «درد» را با ذره ذره وجودشان مزهمزه ميكنند. اين، آواي پژمرده همه آنهايي است كه در اين دار مكافات، گوشي براي شنيدن فريادهايشان سراغ ندارند و هيچ دادخواهي نميشناسند. اين پيامهاي ساده و بيغل و غش، عريضههايي دردمندانهاند كه به پيشگاه سمبل اعتراض پيشكش ميشوند. اينجا كسي انتظار جواب ندارد. هرچه هست، انعكاس رنجي است كه مخاطبان حجازي از زمانه بيستاره و بيصداقتشان ميبرند. ناصرخان ماههاپس از مرگش، هنوز سنگ صبور همه آنهايي است كه از دروغ، فساد، تقلب، خوشخدمتي و رياكاري به ستوه آمدهاند يا گوشه قلبشان، همچنان جاي خالي اسطورهاي كم نظير را حس ميكنند. براي خيلي از آنها كه از اين روزگار نامراد شلاق ميخورند، كماكان گرفتن شماره حجازي و درددل كردن با آقاي ستاره، تنها راه سبك كردن غم دل است؛ هرچه باشد، او جزو معدود مردان اين دوره بود كه به بهانه چند صباح زندگي راحتتر، سفيدي ماست را كتمان نكرد، هرگز «قدر» را به «قدرت» نفروخت و در كشاكش تقسيم غنايم، هيچگاه سنگر مردم را خالي نكرد. در روزگاري كه خيلي از صاحبان زور، قلدري را با دروغگويي در آميختهاند و باجسارت و هنرمندي تمام زير روشنايي روز ميزنند، شايد حجازي هنوز تنها مرجعي باشد كه بتوان دردها را برايش شرح داد؛ بدون واسطه، بدون پارتي و بدون دوست و آشناي گردن كلفت!
3 - مهم نيست كه آنقدر خون دلش دادند تا دق كرد، مهم نيست كه «تنهايي» را همدست سرطان كردند تا جانش را غريبانه بگيرد، مهم نيست كه تصويرش را سانسور كردند و برفراز بالينش، رپورتاژ آگهي تبليغاتي براي مديران صداوسيما ساختند، مهم نيست كه به هزار ترفند از ابهت مراسم خداحافظياش كاستند و تا آنجا كه ميتوانستند خاطرهاش را زدودند، مهم نيست كه ما اينجا مجسمهاي از يكي محبوبترين كاراكترهاي تاريخ ورزش كشورمان نداريم و پروژه ساخت تنديساش توسط باشگاه استقلال هم به تاريخ پيوسته، مهم نيست كه بعد از مرگش روي آنتن زنده تلويزيون در موردش «دروغ» گفتند و مربي شدنش را به خودشان نسبت دادند... مهم اين است كه در حضور اين همه آدم به اصطلاح زنده، اين همه مسوول خدوم و دلسوز و اين همه قيم پرمدعا و چربزبان هنوز صدها نفر از هموطنان ما دلتنگيهايشان را پيش اسطوره در گذشتهشان ميبرند و اندوهشان را به حجازي ميگويند. شنيدن غم اين مردم «لياقت» ميخواهد. اگر اين جماعت هنوز چشمان بسته و پنبههاي در گوش فرورفته ناصر را باور نكردهاند و اگر دردشان را همچنان به اويي ميگويند كه ظاهرا كاري از دستش ساخته نيست، بيشتر از هرچيز ديگري بايد ريشهاش را در نوع زندگي حجازي و امثال او جستجو كرد. محبوبيت اين قبل ستارهها، پژواك مردم مداري آنهاست. درست به همين خاطر هم هست كه حتي وقتي مراسم استقبال از اصغر فرهادي را بايكوت ميكنند و مجلس تقدير از او را برهم ميزنند، باز جاي پايش در قلب ايرانيها محكمتر ميشود و به افتخارش، فرودگاه بيرون از شهر را نيمههاي شب قرق ميكنند.
4 - شايد لازم باشد صاحبان قدرت و مديران و مسوولاني كه حافظه موبايلشان پرشده از پيامهاي متملقانه مربوط به تبريك و تسليت و توصيه و تذكره، نگاهي به گوشي ناصر حجازي بيندازند تا براي يك بار هم كه شده، بدون هيچ حجابي مفهوم با مردم بودن را درك كنند. موبايل اسطوره، 9 ماه بعد از مرگش هنوز پناهگاه آدمهاي به بنبست رسيدهاي است كه گاهي مسيجهايشان هيچ ربطي به فوتبال ندارد. بدا به حال آنها كه هنوز نفس ميكشند و اتفاقا بر مصدر كار همين مردم هم نشستهاند، اما هرگز «محرم» آنها نبودهاند!