خاطره ی عجیب یک جراح قلب
خبرنگار:راستی عجیب ترین خاطرتون چیه؟
من خاطره ی عجیبی که همین چند وقت پیش برایم اتفاق افتاده بود را نقل کردم.
ماه دسمابر بود .اون روز هم مثل روز های معمولی بود همه چیز عادی به نظرمی رسید. بعد از یک روز پرتلاش وقتی ساعت کاریم تموم شد رفتم تا ساعت خروجمو درنزدیکی بخش پذیرش ثبت کنم که دیدم مادری درحالی که به فرزندش اشاره میزند با پرستار صحبت میکند.چهره ی مادر از عصابیت عرق کرده بود.فرزندش درحال ازدست رفتن بود پرستارکه کلافه شده بود ناگهان چشمش به من که درحال نظاره کردن ماجرا بودم افتاداو گفت بفرما اینم آقای دکتر خودتون باهاشون صحبت کنید.زن سریع به طرف من آمد درحالی که مضطرب بود گفت: آقای دکترخواهش میکنم کمکم کنید فرزندم داره از دست میره او نیاز به پیوند قلب داره و پرستار میگه قلبی که به بدن او بخوره درحال حاضر نداریم. خواهش میکنم آقای دکتر.زن از ناراحتی داشت بر روی زانوهای خود می افتاد که اورا گرفتم وبه پرستار گفتم اتاق معاینه را آماده کن.زن به اتاق معاینه رفت پرستار به او یه آرام بخش تزریق کرد.منم تو این فرصت به سراغ فرزند 16 ساله او رفته واورا به اتاق خودم دربیمارستان بردم تا قلبش را معاینه کنم.پیش خود گفتم شاید اصلا نیازی به پیوندقلب نباشد. طبق معاینات اولیه ظاهرا وضعیتش خوب نشان نمی داد.اورابه قسمت مخصوص بیماران قلبی بردم و از مسئول خواستم یه نوارقلب ازش بگیره.بعد سراغ مادرش رفتم تا مرا دید سریع برخاست وسراغ فرزندش را گرفت او را به پیش فرزندش بردم نوار قلب را دیدم.وضعیت قلب اصلا مناسب نبود و موج های الکتروکاردیوگرام قلب نامنظم بود.عمل جراحی و پیوند قلب را تایید کردم بدین ترتیب آخرین امید زن هم ناامید شدگروه خونی فرزندش اَی منفی بودقلب با این گوه خونی بسیار نایاب بود.فرزندش فقط تا فردا مهلت داشت.به عنوان یک پزشک وظیفه داشتم وضعیت دقیق را به مادرش بگویم.مادر گفت باشد.دستتان درد نکند.دستور دادم اتاقی برای استراحت مادر وفرزندش دربیمارستان دراختیارشان قرار دهند سپس به منزل آمدم.
جراح:ببخشید که سرتان را دردآوردم.
خبرنگار : نه این چه حرفیه لطفا بقیشو تعریف کنید.
جراح ادامه داد: صبح آن روز به بیمارستان رفتم.دیدم امروز برخلاف دیروز چهره ی همه ی کارکنان درهمه و یه جورایی وضعیت بیمارستان غیر طبیعیه سریع به اتاق بیمارانم رفتم دیدم اثری از مادر نیست به فرزندش که دیگر آخرین ساعات زندگی خود را میگذراند گفتم:میدونی مادرت کجا رفت؟ فرزند گفت:آره.یه ساعت قبل مرا بوسید.چهره اش خندان بود.گفت برایت قلب جورکردم.هرچی گفتم کی؟چطور با این سرعت قلب پیاکردی فقط سکوت کردو گفت بعد میفهمی.بعد از اتمام حرفش مرا درآغوش گرفت و گفت میرم سراغ همون جراحی که دیشب معاینت کرد تا قلبو بهش بدم.من سریع از اتاق خارج شدم و از اتفاق روی داده شده باخبر شدم.دربخش آسیب های جسمانی همان مادرکودک را دیدم که پزشک متخصص مرگ مغزی اورا تایید کرد.زن با تکه آجری که از حیاط بیمارستان پیداکرده بود به سرش ضربه ی سختی زد و خود را مرگ مغزی کردتا ما قلب اورا برای فرزندش پیوند بزنیم.جلوی ناراحتی شدید خودم راگرفتم چند نفس عمیق کشیدم و سریع دستور دادم زن را به اتاق عمل ببرند واز جراح عمومی تازه کاری خواستم به اتاق عمل برودو قلب او را درآورد.خودم از پرستارا خواستم تکنیسین ها رو خبر کنن و فرزند زن را به اتاق عمل مجاور ببرند.وقت برای تست خون نبود چون دیر میجنبیدیم بیماراز دست میرفت.و فرض کردیم مادر از اینکه گروه خونی خودش و پروتیین های سطحی بدنش به فرزندش میخوره آگاهی داشته. اتاق اعمل آماده شد.متخصص بی هوشی فرزند را بی هوش کرد تکنیسین ها آماده اش کردن منم داشتم خود را آماده میکردم وقتی آماده جراحی شدم بر سر فرزند رفتم سینه اش را شکافتم قلبش را را بیرون آوردم . درهمین لحظه قلب مادر ازراه رسید قلب را تست کردم. قلب رابه سختی به رگهای حساس بدن دوختم. جراحی سختی بود و 6 ساعت طول کشید.بدن فرزند را بستیم تا پزشک بی هوشی او را هشیار کند.بدن مادر هم آن طرف توسط جراح کلیه ها و کبدش بیرون آمد تا دراختیار متقاضیان پیوند قراربگیره. از اتاق عمل بیرون آمدم درحالی که همیشه عادت داشتم بعداز عمل بایکی از بستگان بیمارم صحبت کنم وقتی کسی را ندیدم دلم گرفت.عصر به اتاق بیمارم رفتم به هوش آمده بود.مادرش را میخواست.اینبار دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشکم درآمد.قطره ای روی لباس سفید بیمارم چکید.به او گفتم: مادرت میخواست از هروقتی به تو نزدیک تر باشد او اکنون در درون توست.فرزند با دست راستش سینه اش را گرفت و گریست.
خانم خبر نگار... خانم... بله آقای دکتر. نوشتید؟...بله چه داستان غم انگیزی بود... خبر نگارگویی سوالات دیگری داشت ولی نتوانست آن ها را بپرسد ازم خداحافظی رد و رفت.فکرکنم دلش برای فرزندش تنگ شده بود.