امروز دم صبح همین که از خواب پا شدم یه خبر غم انگیز شنیدم...
عموی نازنینم عمرشو بخشید به شما

یجورایی از دو سه ماه پیش میشد حدس زد که بزودی رفتنیه... این اواخر هرجور رنج و بیماری رو تحمل میکرد از زندگی کردن با یه کلیه نصفه و نیمه بگیر تا شکستن کمر و درد پا و غده و خیلی چیزای دیگه. هفته ای سه بار هم میرفت دیالیز که اثرات جانبی دیالیز رو هم در نظر بگیرید!! هرکدوم از اینا به تنهایی میتونه زندگی آدم رو از حالت عادی خارج کنه. ینی اینکه هرکی میدیدش بغض میکرد. یکی از آخرین دفعاتی که رفتم ملاقاتش گفت رو میز یه کاسه هست توش چنتا یخه ، اونا رو بیار. منم رفتم آوردم و دیدم داره یخ رو میمکه! بعد بهم گفت "میدونی واسه چی اینکارو میکنم؟ چون نمیتونم ادرار کنم از این راه تشنگیمو رفع میکنم"!! آدم آخه با این وضعیت چجوری زندگی کنه

ولی همیشه به خدا امید داشتم که شفاش بده و الآنم که از پیش ما رفته میدونم که برای خودش بهترین اتفاق ممکن بود چون واقعا از این همه درد و رنج راحت شد و اگه بود حالش روز به روز بدتر و وخیم تر میشد. فقط تمام سختیش برای ماست که دوس داشتیم پیشِمون بمونه
