الآن دوماه می خوام این خاطره رو بنویسم هیچ وقت حسش رو نداشتم امروز دیگه دلم رو زدم به دریا...
سر امتحانات ترم اول بود(فکر کنم دومی یا سومین امتحان بود اونم ریاضی!!!) ما عادت داشتیم با بچه ها قبل از امتحان یه دست فوتبال بزنیم،سر فوتبال پام پیچ خورد و به شدت...om::
با هر بدبختی بود امتحان ریاضی رو دادیم و رفتیم بیمارستان، توی بیمارستانم چون نمی تونستم درست راه برم برام ویلچیر آوردن،منم که اولین بارم بود می شستم روی ویلچیر اصلا انگار نه انگار که همین دو ساعت پیش پام از n قسمت ترکیده بود، شروع کردم به ویراژ دادن و اینور اونور رفتن. :nishkhand:موقعی که رفته بودیم از پام عکس بندازن اینقدر شنگول بودم و هی می خندیدم یه خانومه که اونجا وایساده بود فکر کرده بود مادرزادی فلجم!موقعی که از رادیولوژی اومدم بیرون مامانم بهم گفت خانومه پرسیده مادرزادی اینجوریه؟مامان منم جواب داده بود نه امروز صبح اینجوری شده.:mage mishe:
بعدشم توی محوطه ی بیمارستان مامانم جلوتر رفت که پرونده رو تکمیل کنه منم داشتم برای خودم دل ای دل کنون می رفتم جلو یه حاج آقا رسید بهم بنده خدا با یه نگاه ترحم آمیز گفت:دخترم می خوای کمکت کنم؟ منم که جوگیر شده بودم با نیش باز (اندازه غار علی صدر باز بود!) گفتم نه نمی خواد! اون بنده خدام سرشو تکون داد و برای شفای هر چه سریع تر من هم از نظر مغزی و هم از نظر فیزیکی چند تا صلوات زیر لب فرستاد.heey::
یه ده بیستا خاطره ی دیگم دارم از اون روز که نه حوصلشو دارم که بنویسم نه وقتشو و نه جرئتشو!!heee::