گاه به غم ها باید خندید تا از روزگاری که وفا بلد نیست انتقام گرفت
نمایش نسخه قابل چاپ
گاه به غم ها باید خندید تا از روزگاری که وفا بلد نیست انتقام گرفت
سکندر چو بر تخت بنشست گفت
که با جان شاهان خرد باد جفت
که پیروزگر در جهان ایزدست
جهاندار کز وی نترسد بدست
بد و نیک هم بگذرد بیگمان
رهایی نباشد ز چنگ زمان
هرانکس که آید بدین بارگاه
که باشد ز ما سوی ما دادخواه
اگر گاه بار آید ار نیمشب
به پاسخ رسد چون گشاید دو لب
چو پیروزگر فرهی دادمان
در بخت پیروز بگشادمان
همه زیردستان بیابند بهر
به کوه و بیابان و دریا و شهر
نخواهیم باژ از جهان پنج سال
جز آنکس که گوید که هستم همال
به دوریش بخشیم بسیار چیز
ز دارنده چیزی نخواهیم نیز
چو اسکندر این نیکویها بگفت
دل پادشا گشت با داد جفت
فردوسی
چه رسم جالبي است،
محبتت را ميگذارند پاي احتياجت،
صداقتت را ميگذارند پاي سادگيت، سکوتت را ميگذارند پاي نفهميت،
نگرانيت را ميگذارند پاي تنهاييت،
و وفاداريت را پاي بي کسيت.
و آنقدر تکرار ميکنند که خودت باورت ميشود که تنهايي و بيکس و محتاج !!
اگر دروغ رنگ داشت
هر روز شاید
ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست
و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران می کردند
اگر به راستی خواستن توانستن بود
محال نبود وصال!
و عاشقان که همیشه خواهانند
همیشه می توانستند تنها نباشند
اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله می کردی…
و من شاید کمر شکسته ترین بودم
اگر غرور نبود
چشم هایمان به جای لب هایمان سخن نمی گفتند
و ما کلام محبت را در میان نگاه های گهگاهمان
جستجو نمی کردیم
اگر دیوار نبود نزدیک تر بودیم
با اولین خمیازه به خواب می رفتیم
و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان حبس نمی کردیم
اگر خواب حقیقت داشت
همیشه خواب بودیم
هیچ رنجی بدون گنج نبود…
ولی گنج ها شاید
بدون رنج بودند
اگر همه ثروت داشتند
دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید
تا دیگران از سر جوانمردی
بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند
اما بی گمان صفا و سادگی می مرد…
اگر همه ثروت داشتند
اگر مرگ نبود
همه کافر بودند
و زندگی بی ارزش ترین کالا یود
اگر عشق نبود
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه ی نایاب را اندیشه می کردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم…
اگر عشق نبود
اگر کینه نبود
قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند
اگر خداوند
یک روز آرزوی انسان را برآورده می کرد
من بی گمان
دوباره دیدن تو را آرزو می کردم و تو نیز
هرگز ندیدن مرا
آن گاه نمی دانم
به راستی خداوند کدام یک را می پذیرفت
علی عین علی لام علی یا
علی کعبه ی امال و منایا
علی نور و علی طور علی صور
علی ماء و علی شمع و علی شور
علی حق و علی صدق و عدالت
علی نقطه ی پرگار امامت
علی همسر زهرای مطهر
علی بای امامان منور
علی معنی الفاظ الهی
علی باطن ایات خدایی
علی صفدر علی حیدر کرار
علی باب علوم و همه اسرار
به دانش اگر ای دوست دری بود
بدان ان در امید علی بود
((صلونی)) که برازنده ی مولاست
خدایش به تن غیر نیاراست
علی حیدر علی شیر دلاور
نشان شرف فاتح خیبر
به ((لاسیف)) و ((فتی)) گشته مفخر
به تاویل جهاد است معطر
علی مظهر ایمان و رضا بود
علی ایینه خوف و رجا بود
علی بای یتیمان عرب بود
علی بر همه خلق چو اب بود
علی شاهد مکنون و خفایا
علی درگه لطف است و عطایا
سخاوت به علی عمق دگر یافت
علی از ((عقبه)) رمز دگر ساخت
نگینی که گدا را به رکوع داد
جلایی به رخ و رنگ خشوع داد
خدا در صفتش نازل ((حصنی))
بر او ختم رسل قائل منی
پیمبر به علی حبل متین گفت
همی جان همی مصبح دین گفت
جهان گر سر نظم است علی گفت
زمان گر سر نظم بزم است علی گفت
ز دوزخ اگر ادم بهلی جست
به همراهی حوا علی گفت
چو موسوی پی خود دید دف و برق
علی گفت رهید از خطر غرق
خلیل الله اگر جست ز اتش
علی گفت ولی یک دل و بی غش
خداوند علم نبوت به کسی داد
که سرتاسر قلبش به علی داد
ملائک همه از فخر و شعف حال
نوشتند علی را به پر و بال
دلا یکدله از جان علی گو
به جلوت و به پنهان علی گو
مبادا ز علی دور بمانی
قیامت همه محشور بمانی
علی جوی و علی بوی علی گو
علی راه و علی حق و علی هو
قلم سست و دلی تار و گنهکار
من و دامن ان حیدر کرار
فدای تو علی روح و روانم
به قربانت علی دار و ندارم
قدم رنجه بفرما سر این ((خاک))
خورد غبطه به حالم همه افلاک
چو شاپور بنشست بر تخت داد
کلاه دلفروز بر سر نهاد
شدند انجمن پیش او بخردان
بزرگان فرزانه و موبدان
چنین گفت کای نامدار انجمن
بزرگان پردانش و رایزن
منم پاک فرزند شاه اردشیر
سرایندهٔ دانش و یادگیر
همه گوش دارید فرمان من
مگردید یکسر ز پیمان من
وزین هرچ گویم پژوهش کنید
وگر خام گویم نکوهش کنید
چو من دیدم اکنون به سود و زیان
دو بخشش نهاده شد اندر میان
یکی پادشا پاسبان جهان
نگهبان گنج کهان و مهان
فردوسی
کنون ای خردمند روشنروان
بجز نام یزدان مگردان زبان
که اویست بر نیک و بد رهنمای
وزویست گردون گردان بجای
همی بگذرد بر تو ایام تو
سرایی جزین باشد آرام تو
چو باشی بدین گفته همداستان
که دهقان همی گوید از باستان
ازان پس خبر شد بخاقان چین
که شد کشته کاموس بر دشت کین
کشانی و شگنی و گردان بلخ
ز کاموسشان تیره شد روز و تلخ
همه یک بدیگر نهادند روی
که این پرهنر مرد پرخاشجوی
چه مردست و این مرد را نام چیست
همورد او در جهان مرد کیست
حکیم ابوالقاسم فردوسی
سرای مدرسه و بحث علم و طاق و رواق
چه سود چون دل دانا و چشم بینا نیست
سرای قاضی یزد ارچه منبع فضل است
خلاف نیست که علم نظر در آنجا نیست
آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه
که در این مزرعه جز دانهٔ خیرات نکشت
ناف هفته بد و از ماه صفر کاف و الف
که به گلشن شد و این گلخن پر دود بهشت
آنکه میلش سوی حقبینی و حقگویی بود
سال تاریخ وفاتش طلب از میل بهشت
بهاء الحق و الدین طاب مثواه
امام سنت و شیخ جماعت
چو میرفت از جهان این بیت میخواند
بر اهل فضل و ارباب براعت
به طاعت قرب ایزد میتوان یافت
قدم در نه گرت هست استطاعت
بدین دستور تاریخ وفاتش
برون آر از حروف قرب طاعت
حافظ
همیشه گریه سهم هر سئوال است
نشستن در کنار تو خیال است
شکستم ریزه ریزه، آنقدر که
بهم پیوستنم دیگر محال است
مرا چون هاتف دل دید دمساز
بر آورد از رواق همت آواز
که بشتاب ای نظامی زود دیرست
فلک بد عهد و عالم زود سیرست
بهاری نو برآر از چشمه نوش
سخن را دست بافی تازه در پوش
در این منزل بهمت ساز بردار
درین پرده به وقت آواز بردار
کمین سازند اگر بیوقت رانی
سراندازند اگر بیوقت خوانی
زبان بگشای چون گل روزکی چند
کز این کردند سوسن را زبانبند
سخن پولاد کن چون سکه زر
بدین سکه درم را سکه میبر
نخست آهنگری باتیغ بنمای
پس آنگه صیقلی را کارفرمای
سخن کان از سر اندیشه ناید
نوشتن را و گفتن را نشاید
سخن را سهل باشد نظم دادن
بباید لیک بر نظم ایستادن
نظامی