خط خطی هایی که بر روی شعرهای بی مصرفم میکشم
ارزشش از غزل های نابی که برایت سرودم
بیشتر است
نمایش نسخه قابل چاپ
خط خطی هایی که بر روی شعرهای بی مصرفم میکشم
ارزشش از غزل های نابی که برایت سرودم
بیشتر است
باز هنگامه نام و ننگ است
راه بر ما تنگ است
یک نظر می شکند
می گریزد یک تن
یک نفر اما پرچم جان می ماند
یک نفر هست که باز
نغمه خونین را
در تمام شبها می خواند
عمر من
گرچه کوتاهتر از آه من است
هم درین نیم نفس
آن که می خواند و می ماند همراه من است
خط مي کشيد روي تمام سؤال ها
تعريف ها؛معادله ها؛احتمال ها
خط زد به روي شايد و اما و هرچه بود
خط زد به روي قاعده ها و مثال ها
خطي دگر کشيد به «قانون خويشتن»
قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها
از خود کشيد دست و به خود نيز خط کشيد
يعني به روي دفتر خط ها و خال ها
خط ها به هم رسيده و يک جمله ساختند
با عشق ممکن است تمام محال ها
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست
گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا
به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟
چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،
راست میگوی، که هشیار نگوید جز راست
ور تو خود کردی تقدیر چنین بر تن خویش
صانع خویش تو پس خود و، این قول خطاست
راست آن است که این بند خدای است تورا
اندر این خانه و، این خانه تو را جای چراست
به چرا فتنه شدن کار ستور است، تورا
این همه مهر بر این جای چرا، چون و چراست؟
گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است،
ای فزوده ز چرا، چاره نیابی تو ز کاست
زیر گردنده فلک چون طلبی خیره بقا؟
که به نزد حکما، گشتن از آیات فناست
گشتن حال تو و گشتن چرخ و شب و روز
بر درستی، که جهان جای بقا نیست گواست
ناصر خسرو
دعوی چه کنی؟ داعیهداران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست
گوید : « چه نشینی؟ که سواران همه رفتند»
داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو
کز باغ جهان لالهعذاران همه رفتند
گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست
کز کاخ هنر نادرهکاران همه رفتند
افسوس که افسانهسرایان همه خفتند
اندوه که اندوهگساران همه رفتند
فریاد که گنجینهطرازان معانی
گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند
یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران
تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب
کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند
محمد تقی بهار
به گلگشت جنان گل میفرستم
به رضوان شاخ سنبل میفرستم
به هندوستان فضل و خلر علم
می موز و قرنفل میفرستم
حدیث خوش به قمری میسرایم
سرود خوش به بلبل میفرستم
به قابوس و به صابی از رعونت
خط و شعر و ترسل میفرستم
ز خودبینی و رعنایی و شوخی است
که جزوی را سوی کل میفرستم
به جلفای صفاهان از سر جهل
شراب صافی و مل میفرستم
به تبت مشک اذفر میگشایم
به ماچین تار کاکل میفرستم
محمد تقی بهار
عاشقت خواهم ماند بی آنکه بدانی دوستت خواهم داشت بی آنکه بگویم درد دل خواهم گفت بی هیچ گمانی گوش خواهم داد بی هیچ سخنی در آغوشت خواهم گریست بی آنکه حس کنی در تو ذوب خواهم شد بی هیچ حراراتی اینگونه شاید احساسم نمیرد!!!!
خدایا زندگی با غم چه سخت است تنفس در شب ماتم چه سخت است
چه سخت است ای خدا یک رنگ بودن همیشه با ریا در جنگ بودن
چه خون است آوازم خدایا شکسته بال پروازم خدایا
وصال تو برای من سراب است دریغاچشم بخت من در خواب است
رفیقی جز پریشانی ندارم دگر شور غزل گفتن ندارم
دلم در مخمل خون خفته ای دوست منم از داغ تو آشفته ای دوست
با اينکه مي دانم دوست داشتن گناه است دوستت دارم با اينکه مي دانم
پرستش کار کافر است مي پرستمت با اينکه مي دانم آخر عشق رسوايي
است عاشقت مي شوم پس گناهکارم ، کافرم ، رسوايم ولي همچنان
دوستت دارمlove::
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی
معذوری اگر در طلبش میکوشی
باقی همه رایگان نیرزد هشدار
تا عمر گرانبها بدان نفروشی
از آمدن بهار و از رفتن دی
اوراق وجود ما همی گردد طی
می خور! مخور اندوه که فرمود حکیم
غمهای جهان چو زهر و تریاقش می
از کوزهگری کوزه خریدم باری
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جام زرینم بود
اکنون شدهام کوزه هر خماری
خیام