يه سوتي از دوم راهنمايي:
يه معلم انشا داشتيم با فاميلي خليلي كلا عصبي بود!:hehee:بعد من و دوستم هم خيلي شلوغ ميكرديم!
دوستم كتاب عربي رو در آورده بو كه بخونه واسه زنگ بعدش كه عربي داشتيم يه هو به من گفت سعيد ببين اين عكسو كوپي اين مردك خليليه! همين كه ديدم زدم زير خنده:khandeeeee bahal:عكسه مال يه درس بود كه راجع به جبهه بود و عكس يه سرباز عراقي بود:hehehe:! يكي ديگه از ميزه پشتي بهم گفت مگه چيه؟ كتابو برداشتم اون عكسو بهش نشون دادم و گفتم ببين كوپي اين خليليه!:khandeeeee bahal:يه هو ديدم يه چيزي يه جسم سنگيني خورد تو سرمki::معلم فهميده بود من چي ميگم و يه كتاب پرت كرد سمت من و خورد تو سرم:khandeeeee bahal:اومد جلو نفري يه توگوشي بهمون زد و ميخواست از كلاس بيرونمون كنه!من هم ترسيده بودم و هم هنوز از اون عكسه خندم ميگرفت به معلم گفتم آقا مگه ما چيكار كرديم؟معلم با يه لهن خنده دار گفت خودم ديدم داري عكسمو تو كتاب نشونه اون رفيقت ميدي برو گمشو بيرون:khandeeeee bahal:همه كلاس زدن زيره خنده:hehehe:معلم حسابي عصباني شده بود!گزاشت رفت تو دفتر! مدير اومد و بردمون تو حياط آشغال جمع كنيم:hehehe:
ببخشيد يه كم طولاني شدki::