چو ایران نباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
اگر سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
حکیم ابوالقاسم فردوسی
نمایش نسخه قابل چاپ
چو ایران نباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
اگر سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
حکیم ابوالقاسم فردوسی
روزهای روشن خداحافظ
سرزمین من خدا حافظ... خداحافظ.....خداحافظ
روزهای خوبت بگو کجا رفت ؟
تو قصه ها رفت ، یا از اینجا رفت؟
انگار که اینجا هیچکی زنده نیست!
گریه فراوون ، وقت خنده نیست
گونه ها خیسه ، ... دلا پاییزه
بارون قحطی ، از ابر می ریزه
همه عزادار ، سر به گریبون
مردها سر دار ، زن ها تو زندون
انگار که شبه ، هر روز هفته
از هر خونه ای عزیزی رفته
همه با هم قهر ، همه از هم دور
روزا مثل شب ، شبا سوت وکور
نه تو آسمون ، نه رو زمینیم
انگار که خوابیم ، کابوس می بینیم
از زمین دوریم! از زمان جدا!
حتی نمیایم به یاد خدا
روزهای روشن خداحافظ
سرزمین من خداحافظ
نوبت می گیریم گیج وبی هدف
واسه مردنم باید رفت تو صف
روزها و شب ها ، اینجور می گذرن
هر جا که می خوان ما رو می برن
آخه تا به کی آروم بشینیم؟! حسرت بکشیم ، گریه ببینیم؟
ای زن تنها ، مرد آواره ! وطن ، دل توست شده صد پاره
ای زن تنها مرد آواره ! وطن دل توست شده صد پاره
پاشو ، کاری کن ، فکر چاره باش... فکر این دل پاره پاره باش
پاشو ، کاری کن ، فکر چاره باش... فکر این دل پاره پاره باش.
باشد اگر این دنیا در هم شکند
حافظ، از شور بههمچشمی تو میبالم
در بد و خوب شریکیم و وفادار و سهیم
توأمانیم و ز یک گوهر و همزاد همیم
چون تو خواهم ره دل پویم و نوشم می ناب
هم کنم فخر بر این زندگی شعر و شراب
شو کنون با شرر آتش خود نغمهسرا!
گر چه پیری، دل پرشور و جوانیست ترا
خواجه شمسالدین محمد بن بهاءالدّین حافظ شیرازی
اگرچه زنده رود آب حیات است ، ولی شیراز ما از اصفهان به
حافظ
من به آ واز جنون می سوزم
که دگر همره او جز من نیست
و دل عشق به من می سوزد
که چرا همدم او جز غم نیست
من دلم سخت از این میسوزد
که چرا پاسخ شیشه سنگ است
شب فرو ریخته در تاریکی،آسمان بی رنگ است
بر من این آزادی به خدا که مرگ است
قلبها افسرده،عشق ها صد رنگ است
من دلم،دلتنگ است
دسـتـــانـت را ،
در برابــرم مـشـت مـیـکـنــی . . .
مـیـپــرســی : گـــل یـــا پــــوچ ؟
در دلــــم مــی گـــویـــم :
فـقــط دسـتــانــت . . .
گنج کيخسرو در چنگ رضا خان تا چند؟
ملک افريدون پاما ل ستوران تا چند؟
ملک غارت شد و مليون گشتند تباه
ليک ميليونها شد بهره ی سردار سپاه
مملکت مفلس و آگنده ز زر مخزن شاه
مرغ بريان به سر خوان لئيمی، وانگاه
بهر نانی دل يک طايفه بريان تا چند؟....
ملک الشعرا محمد تقی بهار
حســــرت بـــه دل مــــــانده ام
یـــــک دل سیر نگــــــــــاهت کـــــــــــنم
بی تـــــرس و دلـــــــهره ..!
ســـــگ دارند چشمــــــــــهای لامصبت !!!
پاچــــــــه می گیرند بی حساب ..!!!..
میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی...
حسین پناهی
گفتم:«بدوم تا تو همه فاصله ها را»
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سخت ترین زلزله ها را
پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بار دگر پر زدن چلچله ها را
یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را...