رئال مادرید اولین ال کلاسیکوی 2012 را از بارسلونا برد.
رئال مادرید اولین ال کلاسیکوی 2012 را از بارسلونا برد.
تیم بسکتبال رئال مادرید موفق شد آبی و اناری ها را در یک بازی نزدیک شکست دهد. روزنامه مارکا این نتیجه را به اولین برد سال مقابل بارسا تشبیه کرده است.
تیم بسکتبال رئال مادرید ، چهارشنبه شب توانست که تیم بسکتبال بارسلونا را مغلوب کند . در این دیدار حساس که جمعی از بازیکنان فوتبال رئال هم این بازی را نظاره کردند؛ اتفاقات جالبی رخ داد که گزارشی از آن را خوهید دید:
کریستیانوی متعصب
بازیکن پرتغالی خود را به همراه نامزدش به پالاسیو دپورتس رساند تا از رئال مادرید حمایت کند
[برای مشاهده لینک ها شما باید عضو سایت باشید برای عضویت در سایت بر روی اینجا کلیک بکنید]
دوئل سخت
نبرد برای امتیاز گرفتن میان تومیچ و اندانگ
[برای مشاهده لینک ها شما باید عضو سایت باشید برای عضویت در سایت بر روی اینجا کلیک بکنید]
هیجان فلورنتینو
مدیر رئال مادرید ، در این بازی مهم از تیمش حمایت کرد. او امیدوار است فوتبالیستها از بسکتبالیستهای بیاموزند!
[برای مشاهده لینک ها شما باید عضو سایت باشید برای عضویت در سایت بر روی اینجا کلیک بکنید]
اوج هیجان
مثل ال کلاسیکو در میدان فوتبال هیجان بازی بسیار بالا بود و هر دو تیم با تمام قوایشان برای توپ ها می جنگیدند
[برای مشاهده لینک ها شما باید عضو سایت باشید برای عضویت در سایت بر روی اینجا کلیک بکنید]
شیطنت گرانرو
با این که ال پیراتا در رئال مادرید فرصت زیادی برای بازی پیدا نمی کند اما فرصت حمایت از هم تیمی هایش را از دست نداد و از طرفی با کریستیانو هم شوخی کرد.
[برای مشاهده لینک ها شما باید عضو سایت باشید برای عضویت در سایت بر روی اینجا کلیک بکنید]
کوهنوردی میخواست بالای بلند ترین کوه برود
او پس از سالها آمادگی گرفتن، ماجرا جویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانیده بود…
...
همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش خطا خورد (لغزید) و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه دور شده می رفت…
در حال سقوط فقط لکه های سیاۀ را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک جذب شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت…
همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویداد های خوب و بد زندگی به یادش آمد. فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است…
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شده است. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگهداشته بود و در این لحظۀ بى سر و صدا برایش چاره ای نمانده بود جز آن که فریاد بکشد:
” خدایا کمکم کن”
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
” از من چه می خواهی؟“
- ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!!!
بعد از یک لحظه سکوت… مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسپد…
چند روز بعد در خبر ها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش طناب را محکم گرفته بود. او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!tars:::ey babaaa::gijjj: