Design & Developed BY Patira

مکالمه بین ilia_madridista و bahram61

3 پیغام بازدید کنندگان

  1. باران می بارد ! به حرمت کداممان ؟! نمی دانم !
    همین اندازه می دانم که صدای پای خداست !
    شاید دلی در این حوالی گفته باشد دوستت دارم !
  2. سلام داداش
    خوبی ؟
    ردیفی ؟ ممنون واس خاطر شعرت
  3. توی یک دیوار سنگی.. دو تا پنجره اسیرن
    دو تا خسته دو تا تنها.. یکیشون تو یکیشون من

    دیوار از سنگ سیاهه.. سنگ سرد و سخت خارا
    زده قفل بی صدایی.. به لبای خسته ی ما

    نمی‌تونیم که بجنبیم.. زیر سنگینی دیوار
    همه ی عشق من و تو.. قصه هست قصه ی دیدار

    همیشه فاصله بوده.. بین دستای من و تو
    با همین تلخی گذشته.. شب و روزهای من و تو

    راه دوری بین ما نیست.. اما باز اینم زیاده
    تنها پیوند من و تو.. دست مهربون باده

    ما باید اسیر بمونیم.. زنده هستیم تا اسیریم
    واسه ما رهایی مرگه.. تا رها بشیم می‌میریم

    کاشکی این دیوار خراب شه.. من و تو با هم بمیریم
    توی یک دنیای دیگه.. دستای همو بگیریم

    شاید اونجا توی دلها.. درد بیزاری نباشه
    میون پنجره‌هاشون.. دیگه دیواری نباشه
نمایش پیغامهای بازدید کننده 1 از 3 تا 3
تغییر پس زمینه